ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

ایلیا پسر

سینه خیز

یک هفته ای هست که ایلیا  یاد گرفته سینه خیز بره به خاطره همینم دیگه هرجا که دلش میخوادو تاحالا نمیتونسته  بره باسه خودش میره ومیاد از آشپزخونه گرفته تا اتافهای دیگه .   البته بیشتر میره  آشپزخونه دم اجاق گاز  چون نیست جلوی اجاق گاز مثله آینه میمونه وخودشو اون تو میبینه خوشش میاد خلاصه که دیگه باید  یکی همش دنبال آقا بره ومواظبش باشه یه موقع طوریش نشه. اینهفته هم که رفتیم خونه مامان هی میرفت طرف جودی  (سگ برادرم ) تا هفته پیش که نمی تونست سینه خیز بره کاری بهش نداش ولی  نمیدونم ایندفه چه گیری داده بود به این بیچاره حالا فکر کنم جودیه پیش خودش میگ...
2 تير 1390

هشت ماه با ایلیا

        هشت ماه گذشت هشت ماه از بهترین روزهای عمرم ؛ اون ماه های اول دوست داشتم همه چی مثل برق وباد سریع بگذره تا ایلیا زودتر بزرگ بشه . البته حالا هم هی دوست دارم زمان زود تر بگذره ایلیا بزرگتر بشه درحدی که باهم بریم بیرون وبتونه حرف بزنه چندروز پیش  موقع برگشتن به تهران توفرودگاه بندر عباس یه بابایی رو دیدم که دست پسر سه یا چهارسالش وگرفته بود وداشتن قدم میزدن پیش خودم گفتم یعنی میشه منم دست ایلیا رو اینطوری بگیرم وبریم اینورو اونور . نمی دونم شایدم بخاطره این ه که چندروز ازش دورمیشم این حس وحال برام پیش میاد خلاصه که خیلی حا ل باحالیه .ایندفه که رسیدم خونه منو شناخت وسریع دستشو دراز ک...
2 خرداد 1390

ایلیا ؛؛ یعنی خدا با من است

        ایلیا یعنی اینکه خدا با من است ؛ ایلیا یعنی اینکه خدا در بیابانهای خالی از انسان نیست ایلیا یعنی اینکه خدا در جاده های تنهایو بی انتها نیست ؛ خدا در کسی است که قلبم برای اون می تپد؛  خدا در لبخندی است که ایلیا با نگاه مهربان من جانی دوباره میگیرد ؛ خدا در دستان ایلیاست دستی که بیاری میگیری در قلبی است که شاد میکنی ؛ در لبخندی است که به لب می نشانی ؛ خدا در بتکده ومسجد نیست ؛ در جشن وسروری است که بخاطره این هدیه  آسمانی بپا میکنی اونجای است که همه شادند وقلب شکسته ای نمانده ؛ حتی اگر تنهای تنها شوم بازهم خداوند بامن است چون  ایلیا با من است ؛ ایلیا جبران تمام ن...
17 ارديبهشت 1390

باب ؛ بو .....

  ایلیا امروز شروع کرد به بابا گفتن ؛ بصورت خلاصه یعنی میگه باب باب البته میدونم که هیچ رابطه ایی بین کلماتی که میگه ومن یا مامانش نمیتونه بزاره من که دیدم اینطوری ذوق زده شدم پریدم دوربین وبرداشتم وشروع کردم به فیلمبرداری.     واقعا" برام هم خیلی جالبه هم منو به تفکر وامیداره که میبینم یک انسان چطوری سیر تکاملشو داره طی میکنه یعنی جلوی چشام  ایلیا هروز که نه هر چند روز یه چیزی یاد میگیره البته بعضی از اونا رو چندروز بعد دیگه تکرار نمی کنه فکر کنم یادش میره یه موضوعی که برام خیلی جالب بود؛ واکسن زدنش بود. ما از دوماهگی اون یه جا میبردیم یعنی برای دوماهگی بعدش برای چها...
6 ارديبهشت 1390

خونه مادر بزرگه

  بعداز بیمارستان رفتیم خونه مامان چون از اول هم قرار بر این بود چون ما اصلا هیچ تجربه ای نداشتیم خدا خیریش بده مامانو خیلی کمک حال بود ما حتی بلد نبودیم بچه رو بشوریم چه برسه به کارهای دیگه سر یک هفته بند ناف ایلیا افتاد وده روزش که شد بردیم پیش دکترزایمانش (دکترآرین ) برای ختنه که اونم یکهفته ایی خوب شد برای ختنه من و فرزانه موندیم بیرون  ولی دل من که داشت باگریه های ایلیا ریش ریش میشد  حالا ایلیا تازه داشت یکمقدار جون میگرفت وقیافش ازروز اول خیلی تغیر کرده بود البته حالا که به عکسهاش نگاه میکنم میبینم هر ماه قیافش فرق کرده خلاصه اینکه یکماه خونه مامان بودیم تا یواش یواش راه افتادیم  اومدیم خونه خودمون ....
18 فروردين 1390

نگاه اول

                نگاه اول روز اول یعنی  روز بیست وهفتم شهریور؛ دوروز قبل شب جمعه از ماموریت خرمشهر اومده بودم به فرزانه گفتم شام بریم بیرون . رفتیم فشم جاتون خالی شام باحالی بود ولی هوا سرد بود اونقدر که پتو هم افاقه نکرد پاشدیم اومدیم خونه فرداش فرزانه افتاد شب که شد حالش بدتر شد من که فکر میکردم سرما خورده هی بهش نبات داغ میدادم که دیگه ساعت پنج شده بود دیدم مثل اینکه داستان یه چیزه دیگه است . سوار ماشینش کردمو گوله بسمت بیمارستان بردمش بخش زایمان تا اینکه ساعت هفت گفتن برو پذیرش من پرسیدم موقعشه ؟ واه چه سوالی ........ آخه بحساب خودمون سی وهشت هفته بود ولی دک...
18 فروردين 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ایلیا پسر می باشد