ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

ایلیا پسر

هشت ماه با ایلیا

1390/3/2 18:43
نویسنده : بابای ایلیا
1,247 بازدید
اشتراک گذاری

 

 




 

 

هشت ماه گذشت هشت ماه از بهترین روزهای عمرم ؛ اون ماه های اول دوست داشتم همه چی مثل برق وباد سریع بگذره تا ایلیا زودتر بزرگ بشه . البته حالا هم هی دوست دارم زمان زود تر بگذره ایلیا بزرگتر بشه درحدی که باهم بریم بیرون وبتونه حرف بزنه چندروز پیش  موقع برگشتن به تهران توفرودگاه بندر عباس یه بابایی رو دیدم که دست پسر سه یا چهارسالش وگرفته بود وداشتن قدم میزدن پیش خودم گفتم یعنی میشه منم دست ایلیا رو اینطوری بگیرم وبریم اینورو اونور . نمی دونم شایدم بخاطره اینه که چندروز ازش دورمیشم این حس وحال برام پیش میاد خلاصه که خیلی حا ل باحالیه .ایندفه که رسیدم خونه منو شناخت وسریع دستشو دراز کرد تا از بغل فرزانه بیاد تو بغل من آخه دفعه پیش که برگشته بودم تا منو دید انگار که خجالت بکشه سروشو میداخت پائین و میخندید ؛ نه بابا پسر دیگه بزرگ شده .

 

 

حالا دیگه باسه خودش هی آواز میخونه وبا اسباب بازیاش بازی میکنه مثلا" همین دیشب آنقدر  پشته سر هم قلت زد که من به فرزانه گفتم بابا این خسته نمی شه هی از این سر اتاق میرفت اون سر اتاق میرفت زیر آویز جلوی آشپز خونه ؛ دور میزد میومد اینور کنترلو برمیداشت باز اون ول میکرد خلاصه من مونده بودم چطوریه که خسته نمیشه .

بااینکه عصرشم برده بودمش پائین توی حیاط تا یه هوایی بهش بخوره مثل اینکه براش خیلی چیزا تازگی داره وجالبه البته فکر کنم حق داره چون همش توخونس ؛ مثلا" دوتا زاغ اومده بودن روی درخت توی حیاط وقتی که صداشون درمیومد ایلیا قش قش میخندید فکر کنم اولین بار بود که همچین صدایی رو میشنید یا  موقعی که یه گربه اومد تو حیاط باز با دیدن اون زد زیر خنده یا حتی از راه رفتن من روی برگهای خشک درخت توی حیاط باز میخندید . همسایه هاهم که میدیدنش اول میپرسیدن دختره ( البته این چندمین بار که با این سوال روبرو میشم ) بعدشم هی میگفتن هزار ماشاالله . حالا نمی دونم یا همسایه های ما خنگولا" یا اینکه ایلیا شبیه دختراس من خبر ندارم ؛ خلاصه وقتی اومد بالا به فرزانه گفتم حتما" اسپند دود کن بچه رو چشم نزنن .


هفته پیشم برای اولین بار منو ایلیا تنهائی رفتیم بیرون خونه مامانی ؛ البته ایلیا رو با کمربند خود صندلی بسته بودم به صندلی جلو ماشین رفتنه که هی توی خیابون نگاه میکردو باسه خودش حرف میزد ولی برگشتنه تا راه اوفتادم خوابش برد منم صندلی و براش بردم پائین تر تا راحت بخوابه منم از فرصت استفاده کردمو رفتم مغازه برای خرید وایلیا رو تنها توماشین گذاشتم برگشتم هنوز خواب بود تا موقعی که ماشینو توحیاط پارک کردمو بغلش کردم تازه بیدار شد .  

 

هوا هم گرم شده رفتم کولر و ردیف کردم بیشتر بخاطر ایلیا تاحالا ردیفش نکرده بودم گفتم یه موقه سرما نخوره تااینکه بندر بودم فرزانه گفت شبا ایلیا گرمشه ونمی خوابه میگفت تا صبح هی قلت میزنه هرجا که خونکتره رو پیدا میکونه همونجا میخوابه پسر خیلی شیطون شده شبا باید یکی مواظب قلت زدناش باشه واگرنه باید زیر مبل ومیز پیداش کنی ولی خب فکر کنم تا چند روزه دیگه بتونه چهار دستو پا راه بره چون حالا هی عقب عقب میره و برای چند لحظه روی چهار دستو پاش وامیسته. خلاصه که زندگی ما شده این پسر کوچولو ولی باید بگم که خیلی حال میکنم


 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

عادله پازانی
2 خرداد 90 18:41
سلام روز به خیر وبلاگ جالبی دارید خوشحال میشم به وبلاگ من هم سری بزنید سیاه قلم از چهره کار میکنم www.adipaint.blogfa.com با تشکر پازانی
مامان مریمی
11 خرداد 90 11:48
ممنون از اینکه به وبلاگ من اومدید. چه پسر نازی دارین. مثل اینکه کم کم می خواد حرف بزنه



ممنون ؛ یه چیزایی میگه البته بزبان خودش
مامان روان شناس
11 خرداد 90 12:12
سلام وبلاگ ایلیا خیلی جالبه. پسرتون از طرف من ببوسید. مرسی که به ما سر زدید




ممنون من که 24 ساعت درحال بوسیدنش هستم یکیشم از طرف شما
علی
11 خرداد 90 13:23
سلام
وااااای چه کوچولوی نازی
خدا حفظش کنه
براش حتما اسپند دود کنید تا حسودا چشم نزننش
شما مطمئنا پدر نمونه ای هستید





ممنون از لطفتون
بابا کیارش
12 خرداد 90 14:33
سلام ایلیا جون ناز و قشنگم دوست دارم زود بزرگ شو بابایی رو خوشحال کن
مهسا
14 خرداد 90 15:57
آخی... دلم واسش یه ذره شده خیلی خیلی دوسش دارم
مهسا
14 خرداد 90 16:01
rastesh vaghti in weblogo mikhunam koli haso0dim mishe be iiliyA... behtarin babaro dare..... manam kheyli delam mikhad harchi zo0dtar iiliyao aidin bozorg shan bebarameshun park
مامان امیررضا
16 خرداد 90 20:15
ممنون که به ما سر زدین چه گل پسری دارید... خدا حفظش کنه.وبتونو خیلی با حوصله درست کردین و زیبا مینویسید .موفق باشید




متشکر ازلطفتون
داریوش (پدرخوانده)
23 خرداد 90 19:18
بابا ایلیا که دیگه مردی شده برا خودش. البته خوندم که کلی دوست داری زودی بزرگ بشه ولی این دوران به نظرم شیرینه خیلی. بعد هم هر لحظه اش خاطره ای تکرار نشدنیه پدر عجول! خلاصه بفرستش بیاد این سر دنیا می خواییم بریم دخمل بازی اینجا با هم.
بابای محمد عرفان
25 خرداد 90 16:10
سلام پدر و پسر گل . درکتون میکنم من هم دوست دارم مملی زودتر راه بره و هرجا خواستم برم بدوه دنبالم
مامان تربچه
25 خرداد 90 22:36
وای چه پسر ناااااازی ممنون که بهم سر زدید
مامان صفا
26 خرداد 90 0:58
سلام ممنون که به ما سر زدید اما کاش اسم وبتون می ذاشتین سخت پیداتون کردم اما می ارزید گل پسر نازی دارین خدا حفظش کنه. به نظرتون الان خیلی شیرین نیست من که دوست دارم اگه خدا بهم فرزندی عطا کرد دوران 6 تا 11 ماهگیش طولانی باشه..
بابای مهرآیین
26 خرداد 90 13:51
وبلاگ زیبایی دارین و زیباتر از اون گل پسر شیرین و دوست داشتنی تونه.
مامان سارال و صبا
31 خرداد 90 3:34
سلام...پسر بانمک وظاهرا شیطونی دارید.ایلیا با دختر من سه ماه اختلاف سن دارند.اگر مایل بودید خوشحال میشم به وبلاگ من هم سری بزنید.
مامان سید ابوالفضل
6 مرداد 90 17:29
هدی
27 شهریور 90 12:44
سلام ایلیا خیلی تپل ونازه!راتس تولدت مبارک امروز 26 شهریور !اگهخواستین به وب منم بیاین ونظر بدین
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ایلیا پسر می باشد