ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

ایلیا پسر

تولد سه سالگي تا برف بازي درنطنز از كنار دريا تا نهاوند

    يه چند وقتي نبودم يعني حس و حالش نبود كه چيزي بنويسم تواين مدت هم اتفاقات تلخ وشيرين بسياري اتفاق افتاد كه مهمترين وتلخ ترين اتفاق ممكن از دست دادن برادرم علي بود كه ايليا هم باهاش مخصوصا اين اواخر خاطره زياد داشت از اسختر رفتن وبازي توآب گرفته تا ديگر كارها ولي متاسفانه تمام اون داستانها به خاطره پيوست ونمي دونم ايليا چيزي از اون روزها به يادش ميمونه يا نه به هر حال چون موضوع حالگيريه نمي خام راجبش صحبتي كنم . تولد  از تولد سه سالگي ايليا شروع ميكنيم كه مثل هميشه دوستان با اومدنشون كلي به ما حال دادن ويه تولد كوچيكه ديگه ه...
10 خرداد 1393

آتليه

  چند روز پيش با ايليا رفتيم آتليه كوروش دوستم تا يه چند تا عكس ازش بگيريم خلاصه اينكه براي گرفتن هفت هشتا عكس كلي داستان داشتيم مگه مينشست بقول معروفي دهني ازمو سرويس كرد كه گفتم آلانه كه از آتليه  پرتمون كنن بيرون ولي خدا شكر كوروش آدم خونسرديه وخوب تحملون كرد حالا نميدونم شايدم تو رودربايستي مونده بود كه بنده خدا چيزي نمي گفت   خلاصه كه يه چندتا عكسي كه حاضر شده براتون ميزارم بقيشم هرموقع كه رديف شد .     ...
16 اسفند 1391

خیال (تقدیم به پسرم )

  سرتاسر خیال من ؛ نقاش های کاشی هاش  سبز میشن وناز میکنند  مستا شبا توکوچه هاش هوای آواز میکنند    سرتا سر خیال من ؛ هزارتا باغ دل گشاست  هزارتا عشق دم بخت منتظر یه پاگشاست  توسرسراش یه مثنوی ؛ رازو نیاز معنوی  پس تو کجایی ابدی ؛ کجای این تیره شبی  سرتاسرخیال من ؛ نقاشی های کاشی هاش  سبز میشن وناز میکنند  مستا شبا تو کوچه هاش هوای آواز میکنند  شمایل جمال تو ؛ قلبمو روشن میکنه  نمی دونی که عشق تو ؛ چه کاری با من میکنه ؛ چه کاری با من میکنه    ...
20 آبان 1391

تولد دوسالگي

       تولد ايليا ي عزيز يه جورائي  با بدنيا اومدن كيميا يا بقول              خوده ايليا آبي (آبجي )  مصادف شده بود ولي امسال هم                  با قدم رنجه  كردن دوستان وآشنايان به خوبي برگزار شد .      بازم مثل  پارسال بعلت كبود جا  تو دوشب تولدو برگزار كرديم ايليا هم كلي حال كرد و تو اين دوشب هرچي دلش خواست آتيش سوزوند . ومخصوصا كلي هم رقصيد .   مهموناي عزيزم خيلي زحمت كشيدن و هم باسه ايليا كادو آوردن هم باسه كيميا . دس...
30 شهريور 1391

سرسره

              باید اعتراف کنم اززمانی که ایلیا به جمع دونفره ما اضافه شده یه روح تازه یه حس تازه نمی دونم یه چیزتازه  توزندگیمون احساس میکنم اگر خودمو به تنهائی بگم یک شورتازه ونودرزندگیم احساس میکنم بایه دلواپسی ازاینکه یک موقع نتونم وظایف خودمو نسبت به ایلیا درست انجام بدم حالا نه ازلحاظ مادی اونکه تاحالا چیزی براش کم نزاشتم از اینکه از لحاظ روحی وتربیتی درست عمل کنم البته خیلی شیطونه روز سیزده بدر که رفته بودیم خونه مامان بعد  ازظهربردمش پارک سرکوچشون باآیدین وسعید واشکان از سرسره خوشش میاد هی میرفت سر میخورد هی ازون میرفت بالا دوباره ... ال...
20 فروردين 1391

پسر شیطون

                       امروز بعداز چندوقت نشستم تا از داستان ما با این پسر شیطون براتون بنویسم نمی دونم از کدوم کاراش براتون بگم از داخل خونه که دلم براتون بگه از وقتی که ایلیا راه افتاده تمام وسایلیو که شکستنی ودکوری بوده جمع کردیم مبل های اتاق وگذاشتم روی هم چون ازشون میرفت بالا ومیخواد از پشتشون بپر پائین ازاونور با اینکه کلی اسباب بازی داره نمی دونم چرا  حوسلش ازاینا زود  سر میره ومیره سراغ کابینتهای آشپز خونه ظرفو ظوروف میریزه بیرون بااونا میخواد بازی کنه یا اینکه یاد گرفته بود هی میرفت ال سی دی و از دکمه های بغلش خاموش روشن میک...
12 اسفند 1390

جشن تولد

اول ازاینکه چند وقت نتونستم بنویسم معذرت            جشن تولد  یکسالگی ایلیا رو تو دوروز برگزار کردیم یکبار دوستای خودم بودن (نیما وسارا - بهرام وخانمشو وپسر گلش علی -وعلی توکل ) که دست همشون در نکونه با اومدنشون حسابی حال دادن وروز دوم که یکشبه 27 شهریور بود دیگه فامیلها بودن ( مامان وبابا ومهسا وعلی و  لیلا واشکان وآیدین کوچولو خاله فاطی ونهال وخاله مریمو خاله زهرا ونیایش وسادات خانم و اعظم و دخترو پسرش که هم زدیمو ورقصیدیم و ایلیا هم کلی کادو گرفت که دست همگی درد نکنه  ...
1 بهمن 1390

سینه خیز

یک هفته ای هست که ایلیا  یاد گرفته سینه خیز بره به خاطره همینم دیگه هرجا که دلش میخوادو تاحالا نمیتونسته  بره باسه خودش میره ومیاد از آشپزخونه گرفته تا اتافهای دیگه .   البته بیشتر میره  آشپزخونه دم اجاق گاز  چون نیست جلوی اجاق گاز مثله آینه میمونه وخودشو اون تو میبینه خوشش میاد خلاصه که دیگه باید  یکی همش دنبال آقا بره ومواظبش باشه یه موقع طوریش نشه. اینهفته هم که رفتیم خونه مامان هی میرفت طرف جودی  (سگ برادرم ) تا هفته پیش که نمی تونست سینه خیز بره کاری بهش نداش ولی  نمیدونم ایندفه چه گیری داده بود به این بیچاره حالا فکر کنم جودیه پیش خودش میگ...
2 تير 1390

هشت ماه با ایلیا

        هشت ماه گذشت هشت ماه از بهترین روزهای عمرم ؛ اون ماه های اول دوست داشتم همه چی مثل برق وباد سریع بگذره تا ایلیا زودتر بزرگ بشه . البته حالا هم هی دوست دارم زمان زود تر بگذره ایلیا بزرگتر بشه درحدی که باهم بریم بیرون وبتونه حرف بزنه چندروز پیش  موقع برگشتن به تهران توفرودگاه بندر عباس یه بابایی رو دیدم که دست پسر سه یا چهارسالش وگرفته بود وداشتن قدم میزدن پیش خودم گفتم یعنی میشه منم دست ایلیا رو اینطوری بگیرم وبریم اینورو اونور . نمی دونم شایدم بخاطره این ه که چندروز ازش دورمیشم این حس وحال برام پیش میاد خلاصه که خیلی حا ل باحالیه .ایندفه که رسیدم خونه منو شناخت وسریع دستشو دراز ک...
2 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ایلیا پسر می باشد