سرسره
باید اعتراف کنم اززمانی که ایلیا به جمع دونفره ما اضافه شده یه روح تازه یه حس تازه نمی دونم یه چیزتازه توزندگیمون احساس میکنم اگر خودمو به تنهائی بگم یک شورتازه ونودرزندگیم احساس میکنم بایه دلواپسی ازاینکه یک موقع نتونم وظایف خودمو نسبت به ایلیا درست انجام بدم حالا نه ازلحاظ مادی اونکه تاحالا چیزی براش کم نزاشتم از اینکه از لحاظ روحی وتربیتی درست عمل کنم البته خیلی شیطونه روز سیزده بدر که رفته بودیم خونه مامان بعد ازظهربردمش پارک سرکوچشون باآیدین وسعید واشکان از سرسره خوشش میاد هی میرفت سر میخورد هی ازون میرفت بالا دوباره ... البته دفعه اول که بردمش گذاشتم ازسرسره بره بالا مربوط میشد به دوسه هفته پیش ازاون که بردمش پارک پلیس چون که شلوغتره بهتره لااقل بچه های بیشتری رو میبینه وخوشحالتر میشه وذوق میکنه
خلاصه اینکه از پله های سرسره با هر مکافاتی بود چهار دستو پا رفت بالا
وقتی رسید اون بالا وارتفاع رودید می خواست از لای میله های اون بیاد تو بغلم اما رد نمی شد تا خلاصه دستشو گرفتم ویواش یواش نشوندمش روی سرسره که تازه چشماش از تعجب وفکر کنم یکم ترس گشاد شده بود باید بودیو میدیدی . نمی یومد پائین حالا پشت سرش چه ترافیکی از بچه های دیگه بودکه می خواستن سربخورن بماند بالاخره باهزارتا قروفر دل وزد به دریا والبته منم پاشو کشیدم پائین تا سرخورد حالا که ترسش ریخته بود مگه ول میکرد مثل اینکه خیلی خوشش اومده بود حالا بعد از چندین با که رفتیم پارک دیگه وارد وارد شده می دونه چیکار باید بکنه وترسش ریخته وبراش عادی شده حالا لااقل ازاین خوشحالم که از پارک رفتن وسرسره خوردن وبابچه ها بازی کردن ورو چمن ها غلت خوردن لذت میبره مخصوصا وقتی که شعر (پسرخوشگل داریم ما پسرنانازداریم ما ) رو براش میخونم از خودبیخود میشه وشروع میکنه به چرخیدن روی زمین وول نمی کنه .
وقتی میریم پارک با بچه ها هی حرف میزنه البته فقط خودش میدونه چی میگه تازه پسرم خیلی هم خجالتی هست اگه کسی باهاش حرف بزنه ازخجات دستشو میزاره جلوی چشماش یا چشماشو میبنده البته تمام این داستانها برای یکی دودقیقه اوله دیگه که عادی بشه خدا میدونه که چه شیطونی میکنه همین عیدی که میرفتیم خونه فک وفامیل برای عیددیدنی همین داستانو داشتیم هنوز ننشسته پا میشد که بره اینورو اونور حالا یکی میخواست که دنبال اقا راه بیفته ومواظبش باشه که توخونه مردم دست به چیزی نزنه برای همینم هرجا رفتیم زود پامیشودیم تا براش عادی نشده و شلوغکاریهاش شروع نشده میرفتیم .
شب عیدم که بردمش واکسن بزنم (فرزانه که طبق معمول رفت بیرون ) بد گریه کرد زورشم زیاد شده مگه میزاشت خلاصه که یکی دوروزی تب کردو نمیتونست درست راه بره هی میلنگید ولی خوب حالا دیگه رفت تا موقع مدرسه رفتنش وای چه روزیه اون روز ایلیا با روپوش مدرسه تصور کن ..........