ایلیا ؛؛ یعنی خدا با من است
ایلیا یعنی اینکه خدا با من است ؛ ایلیا یعنی اینکه خدا در بیابانهای خالی از انسان نیست ایلیا یعنی اینکه خدا در جاده های تنهایو بی انتها نیست ؛ خدا در کسی است که قلبم برای اون می تپد؛ خدا در لبخندی است که ایلیا با نگاه مهربان من جانی دوباره میگیرد ؛ خدا در دستان ایلیاست دستی که بیاری میگیری در قلبی است که شاد میکنی ؛ در لبخندی است که به لب می نشانی ؛ خدا در بتکده ومسجد نیست ؛ در جشن وسروری است که بخاطره این هدیه آسمانی بپا میکنی اونجای است که همه شادند وقلب شکسته ای نمانده ؛ حتی اگر تنهای تنها شوم بازهم خداوند بامن است چون ایلیا با من است ؛ ایلیا جبران تمام ن...
نویسنده :
بابای ایلیا
16:39
باب ؛ بو .....
ایلیا امروز شروع کرد به بابا گفتن ؛ بصورت خلاصه یعنی میگه باب باب البته میدونم که هیچ رابطه ایی بین کلماتی که میگه ومن یا مامانش نمیتونه بزاره من که دیدم اینطوری ذوق زده شدم پریدم دوربین وبرداشتم وشروع کردم به فیلمبرداری. واقعا" برام هم خیلی جالبه هم منو به تفکر وامیداره که میبینم یک انسان چطوری سیر تکاملشو داره طی میکنه یعنی جلوی چشام ایلیا هروز که نه هر چند روز یه چیزی یاد میگیره البته بعضی از اونا رو چندروز بعد دیگه تکرار نمی کنه فکر کنم یادش میره یه موضوعی که برام خیلی جالب بود؛ واکسن زدنش بود. ما از دوماهگی اون یه جا میبردیم یعنی برای دوماهگی بعدش برای چها...
نویسنده :
بابای ایلیا
23:55
خونه مادر بزرگه
بعداز بیمارستان رفتیم خونه مامان چون از اول هم قرار بر این بود چون ما اصلا هیچ تجربه ای نداشتیم خدا خیریش بده مامانو خیلی کمک حال بود ما حتی بلد نبودیم بچه رو بشوریم چه برسه به کارهای دیگه سر یک هفته بند ناف ایلیا افتاد وده روزش که شد بردیم پیش دکترزایمانش (دکترآرین ) برای ختنه که اونم یکهفته ایی خوب شد برای ختنه من و فرزانه موندیم بیرون ولی دل من که داشت باگریه های ایلیا ریش ریش میشد حالا ایلیا تازه داشت یکمقدار جون میگرفت وقیافش ازروز اول خیلی تغیر کرده بود البته حالا که به عکسهاش نگاه میکنم میبینم هر ماه قیافش فرق کرده خلاصه اینکه یکماه خونه مامان بودیم تا یواش یواش راه افتادیم اومدیم خونه خودمون ....
نویسنده :
بابای ایلیا
15:48
نگاه اول
نگاه اول روز اول یعنی روز بیست وهفتم شهریور؛ دوروز قبل شب جمعه از ماموریت خرمشهر اومده بودم به فرزانه گفتم شام بریم بیرون . رفتیم فشم جاتون خالی شام باحالی بود ولی هوا سرد بود اونقدر که پتو هم افاقه نکرد پاشدیم اومدیم خونه فرداش فرزانه افتاد شب که شد حالش بدتر شد من که فکر میکردم سرما خورده هی بهش نبات داغ میدادم که دیگه ساعت پنج شده بود دیدم مثل اینکه داستان یه چیزه دیگه است . سوار ماشینش کردمو گوله بسمت بیمارستان بردمش بخش زایمان تا اینکه ساعت هفت گفتن برو پذیرش من پرسیدم موقعشه ؟ واه چه سوالی ........ آخه بحساب خودمون سی وهشت هفته بود ولی دک...
نویسنده :
بابای ایلیا
15:08