ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

ایلیا پسر

نگاه اول

1390/1/18 15:08
نویسنده : بابای ایلیا
1,272 بازدید
اشتراک گذاری

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

 

 

 

  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

 

 

 

نگاه اول روز اول یعنی  روز بیست وهفتم شهریور؛ دوروز قبل شب جمعه از ماموریت خرمشهر اومده بودم به فرزانه گفتم شام بریم بیرون . رفتیم فشم جاتون خالی شام باحالی بود ولی هوا سرد بود اونقدر که پتو هم افاقه نکرد پاشدیم اومدیم خونه فرداش فرزانه افتاد شب که شد حالش بدتر شد من که فکر میکردم سرما خورده هی بهش نبات داغ میدادم که دیگه ساعت پنج شده بود دیدم مثل اینکه داستان یه چیزه دیگه است . سوار ماشینش کردمو گوله بسمت بیمارستان بردمش بخش زایمان تا اینکه ساعت هفت گفتن برو پذیرش من پرسیدم موقعشه ؟ واه چه سوالی ........ آخه بحساب خودمون سی وهشت هفته بود ولی دکتر گفته بود موقعش ده روز دیگس.  

 

 

دل تو دلم نبود ساعت نه دکتر اومد وفرزانه رو بردن اتاق عمل تو اون لحظات که سخت ترین لحظه های عمرم بود وچه افکاری که  از مغزم عبور نمیکرد واسترس به حدی رسیده بود که داشتم خفه میشدم فقط از خدا سلامتی فرزانه وایلیا رو می خواستم شاید هم بودن مامان درکنارم بهم قوت قلب میداد لحظاتی که تا اون موقع هرگز تجربه نکرده بودم؛ ساعت ده ونیم پرستار صدامون کرد واولین بار ایلیا رو که توی یک محفظه شیشه ای گذاشته بودن رو دیدم واونو بردن به اتاق نوزادان وفرزانه هم به ریکاوری .......... 

 

 

 

  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

 

 

 

چهار پنج ساعت بعد یعنی ساعتهای سه وچهاربعداظهر بود من ومامان توی بخش پیش فرزانه بودیم که ایلیا رو آوردن  اول خواب بودبعد یه ربع بیدار شد جیکش در نمیومد وفقط نگاه میکرد  نگاهی سراسر تعجب به اطراف به دنیای جدید نگاهی که تا آخر عمرم یادم نمیره نگاهی پر معنا  خیلی دوست داشتم میدونستم که آلان چه فکری از مغزش عبور میکنه وچه تصوری از این دنیای جدید داره همونجا ازش با گوشیم عکس گرفتم از اولین نگاه پسرم به دنیایی که تازه به اون قدم گذاشته ........  

 

   تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

 

دیگه داشتم برمیگشتم خونه فرزانه ومامان وایلیا بیمارستان بودن تا فردا برای ترخیص  روز سختی  رو پشت سر گذاشته بودم دم غروب بود ومن تک وتنها با خدای خودم ؛ صدای اذان شنیده میشد ومن همنطوری که اشک تو چشمهام جمع شده بود خدامو هزاران مرتب شکر کردم ........

  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مهسا- عمه ایلیا
19 فروردین 90 14:28
خیلی قشنگ بود...واقعا که ایلیا بهترین بابای دنیارو داره
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ایلیا پسر می باشد