نگاه اول
نگاه اول روز اول یعنی روز بیست وهفتم شهریور؛ دوروز قبل شب جمعه از ماموریت خرمشهر اومده بودم به فرزانه گفتم شام بریم بیرون . رفتیم فشم جاتون خالی شام باحالی بود ولی هوا سرد بود اونقدر که پتو هم افاقه نکرد پاشدیم اومدیم خونه فرداش فرزانه افتاد شب که شد حالش بدتر شد من که فکر میکردم سرما خورده هی بهش نبات داغ میدادم که دیگه ساعت پنج شده بود دیدم مثل اینکه داستان یه چیزه دیگه است . سوار ماشینش کردمو گوله بسمت بیمارستان بردمش بخش زایمان تا اینکه ساعت هفت گفتن برو پذیرش من پرسیدم موقعشه ؟ واه چه سوالی ........ آخه بحساب خودمون سی وهشت هفته بود ولی دکتر گفته بود موقعش ده روز دیگس.
دل تو دلم نبود ساعت نه دکتر اومد وفرزانه رو بردن اتاق عمل تو اون لحظات که سخت ترین لحظه های عمرم بود وچه افکاری که از مغزم عبور نمیکرد واسترس به حدی رسیده بود که داشتم خفه میشدم فقط از خدا سلامتی فرزانه وایلیا رو می خواستم شاید هم بودن مامان درکنارم بهم قوت قلب میداد لحظاتی که تا اون موقع هرگز تجربه نکرده بودم؛ ساعت ده ونیم پرستار صدامون کرد واولین بار ایلیا رو که توی یک محفظه شیشه ای گذاشته بودن رو دیدم واونو بردن به اتاق نوزادان وفرزانه هم به ریکاوری ..........
چهار پنج ساعت بعد یعنی ساعتهای سه وچهاربعداظهر بود من ومامان توی بخش پیش فرزانه بودیم که ایلیا رو آوردن اول خواب بودبعد یه ربع بیدار شد جیکش در نمیومد وفقط نگاه میکرد نگاهی سراسر تعجب به اطراف به دنیای جدید نگاهی که تا آخر عمرم یادم نمیره نگاهی پر معنا خیلی دوست داشتم میدونستم که آلان چه فکری از مغزش عبور میکنه وچه تصوری از این دنیای جدید داره همونجا ازش با گوشیم عکس گرفتم از اولین نگاه پسرم به دنیایی که تازه به اون قدم گذاشته ........
دیگه داشتم برمیگشتم خونه فرزانه ومامان وایلیا بیمارستان بودن تا فردا برای ترخیص روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم دم غروب بود ومن تک وتنها با خدای خودم ؛ صدای اذان شنیده میشد ومن همنطوری که اشک تو چشمهام جمع شده بود خدامو هزاران مرتب شکر کردم ........